داستان یک شهید! 

"قدیر" دوازده سالش بود، اما همیشه گریه میکرد که من میخواهم بروم جبهه، رضایت بدهید.من میگفتم : " تو هنوز سنت کم هست، هر وقت که بزرگ شدی میروی."

میگفت:" اگر رضایت ندهید ، از شهر دیگری میروم جبهه."

آن سالها گذشت.هفده سالش بود و چند باری هم به جبهه رفته بود و آخرین باری که به مرخصی آمد ، شب یلدا بود.همه دور هم جمع شده بودیم. صبح فردا هم قرار بود برود.

آن شب تا دیر وقت بیدار بودیم، هنوز خواب به چشمانش نرفته بود که با اضطراب از رختخواب بیدار شد و رفت وضو گرفت.چهره اش خیلی خندان بود، گفتم :" چی شده خیلی سرحالی؟" گفت : "قرار است من شهید بشوم جایش را هم به من نشان دادند!"

نماز شب که خواند من هم با او بیدار بودم اما کم کم از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم.

صبح که بیدار شدم آماده رفتن بود. از زیر قرآن ردش کردم، و در جلوی در  ، پشت سرش آب ریختم؛ بی صبر شده بودم و به دنبالش به سپاه رفتم.سوار ماشین شده بود، همین که مرا دید از ماشین پیاده شد و گفت: "چرا آمدی؟"

زبانم بند آمده بود و فقط تماشایش میکردم، انگار وقت دیگری برای اینکار نبود! گفت : "حالا که آمده ای بیا با همین ماشین میرسانمت." ته دلم هم همین را می خواست ، اما انگار هنوز باشد را نگفته بودم که داشتم از اتوبوس پیاده میشدم.

گفتم:" پسرم ان شاءالله بسلامت برگردی."

گفت : "مادر دعا کن به آرزویم که شهادت است برسم."

این را که گفت تو دلم آشوب به پا شد . آشوبی که دقیقا تا روز اول عید  همراهم بود و درست روز اول عید بود که عیدی ام را از خدا گرفتم.وقتی خبر شهادتش را آوردند دیگر آشوبی درکار نبود!

 

این داستان از زبان گوهر رضایی، مادر شهید قدیر حیدری است، قدیر حیدری در ۵ فروردین ۱۳۴۸ در روستای ناصرآباد در استان قزوین به دنیا آمد  و در ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون به شهادت رسید.

اللهم صل علی محمد وآل محمد


مشخصات

آخرین جستجو ها